محراب و صـلاتی و مَـنی قائم معشوقجــانی و دلی لازم و مستـم معــشوقعاشــق نتوان گـفت که در آتش هــجرانخاکـستر او دم نـزند از غــم معشوقگـر باد پـراکــنده کــند خــاک وجـــودشهر ذره ازآن خاک شـود همــدم معشوقرسم گـله از مسلک عُشّاق به دُورستهرگــونه بلایی رسد از عالم معـشوق!دلــداده نباشد که نسـازد به غم و درددربند خودست ، بندۀ بیش وکم معشوقپنــدار خطــائیست ،گـر عاشق بپـسنددهمــواره
درباره این سایت