با اشک از چشمان من سرریز میشدوقتی می آمد آخر پاییز می شدوقتی می آمد برگ ها افتاده بودندحتی خیابان ها به او دلداده بودندوقتی می آمد ابرها سر می رسیدنددر زیر باران ، بغض ها قد می کشیدندوقتی می آمد ،خاطراتش درد می شدبا یاد چشمش چای تلخم سرد می شدوقتی می آمد، تازه فصل عشقمان بودوقتی که راهي شد ، تمام شهر شد دوددلتنگی ام پَر ،شادیم پَر ، دفترم پَرپَرچیزی نماند از من به جز یک مشت خاکستروقتی که راهي شد ، دلم لرزید ، ترسیدمابری شدم ، پنهان شدم ، یک ری
درباره این سایت