رمان معشوقه جاسوس پارت 276لبخندی زد و به رادمان چشم دوخت._ یادمه یه ساله پیش به سرم زده بود در مورد اسلام تحقیق کنم.لبخندش و جمع کرد._ به رادمان که گفتم اصلا انگار نه انگار که در موردش حرفی زدم اصلا جوابم و هم نداد کم کم بخاطر مشغله هام فراموشش کردم.به میز تکیه دادم و نگاهم و به زمین دوختم._ راستی می دونی که تا رادمان مسلمون نشه نمی تونید باهم ازدواج کنید؟نیم نگاهی بهش انداختم و سری ت دادم._ مدت هاست که سعی می کنم این مسئله رو فراموش کنم چ
درباره این سایت