میرفتیم احيا، مینشستیم در صحن خنک امامزاده صالح، چشمی تر میکردیم و استغاثهای و چشم امیدی به دست یاری خدایی که آنوقتها هنوز بود.استخوان سبک میکردیم به قول مادربزرگ.گریه میکردیم و استغفار میکردیم و به خدا و خودمان قول میدادیم کمتر گناه کنیم، و میدانستیم سر قولمان نمیمانیم.دلمان اما گرم بود به خدای مهربانی که همهی بدیها را مادرانه از یاد میبرد و در سرنوشت سال بعدمان خوشی و برکت مینوشت. کجا گم شدند آن دلهای سادهی مو
درباره این سایت