حقایق بزرگ در چشمان تنگهمسر پادشاه ديوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.پرسید: چه میکنی؟گفت: خانه میسازم…پرسید: این خانه را میفروشی؟گفت: میفروشم.پرسید: قیمت آن چقدر است؟ديوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. ديوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند ای
درباره این سایت