دل هر که صيد کردي نکشد سر از کمندت نه دگر اميد دارد که رها شود ز بندتبه خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن که به اتفاق بینی دل عالمی سپندتنه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندتگرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندتتو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا اگر التفات بودی به فقیر مستمندتنه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد  
درباره این سایت