افسانه گل اسمرالدومردی که چهرهای نازیبا داشت و خودش رو دوست نداشت، خود را در قلعهای به دور از مردم شهر پنهان کرده بود. مرد خودش را با کاشتن گل در باغچه مشغول کرده بود و روزها را به همین منوال میگذراند. مدت ها گذشت و مرد گل های زیبایی رو پرورش داد اما ناگه متوجه شد که شبانه تعدادی از گلهایش یده میشوند.چندین شب را در انتظار دیدن گلها تا صبح بیدار ماند تا بالاخره بعد از چند شب که به بیداری گذرانده بود دختری را دید که وارد باغچه شد
درباره این سایت