هر روز با آقام حرف میزدم اسمش عبدالمطلب اکبری » بود. چون کر و لال بود ، خیلیا مسخرهاش میکردن. یه روز رفتیم کنار قبرستان و عبدالمطلب رو دیدیم که با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت شهید عبدالمطلب اکبری »! ما هم کلی خندیدیم و مسخرهاش کردیم! هيچي نگفت ؛ سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت… فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست ، ق
درباره این سایت