ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید كه دست خالی به خانه آمده بدون اینكه از او سؤالی بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب كه همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:پدر چیزی آورده ام كه از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: این ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنید.»چند
درباره این سایت