نتایج جستجو برای عبارت :

منم اکر یک سلیمانی بودم چکار میکردم

آسمان ِ واژگون را ، ماه میخواهم چکار؟با زبان لال گونم   ، چاه میخواهم چکار؟لنگ لنگان عمر طی شد در مسیری سنگلاخپای چون لنگ است،اسب و راه میخواهم چکار؟شیر را هم مور خواهد خورد  روزی عاقبتروزگاری اینچنین را  ، جاه میخواهم چکار؟تاج را بر سر نهادن سر نهادن روی تاجکیش و ماتی اینچنین را ، شاه می خواهم چکار؟خنده ها  اندوهگین تر چون گلو را می دَرَدگریه ی خشکیده ی جانکاه میخواهم چکار؟چون مترسک وار میرقصم به دست بادها از کویر ِ دشت ِ 
می خواهم چکاردر شب عاشق شدن ها نور می خواهم چکاربا سرود عاشقی سنتور می خواهم چکاربا حریرِ دلنشین ِشعر می رقصانی امدر کنارت من دف و تَنبور می خواهم چکارمی نوازی ساز ِناکوک ِدلم را روز و شبتا تو باشی من دلی مهجور می خواهم چکارتو کلید ِصحنه ی موسیقی نت های منمن رباب و نرگسو هاشور می خواهم چکارهم ردیف ِگوشه ی موسیقی شهناز و نازمن نوای دلنشین شور می خواهم چکارخوبِ من این روزها دائم مرورَت می کنمدر غیابت وصله ی ناجور می خواهم چکار تا که مستم از
سه سال شد. از روزی که مدرسه راهنمایی غیرانتفاعی رو گذاشتم کنار و رفتم پیش دبستانی.ی هفته اول مات و مبهوت بودم که قراره من چکار کنم! چی به اینا یاد بدم؟ اخه زبون همدیگه رو حتی بلد نبودیم.اصلا تا اون موقع پام رو توی مدرسه پسرونه نزاسته بودم. چه برسه به روستا و عرب زبان.پسرهای اون سال خیلی تخص بودن. هر روز میرفتم میگفتم امروز حتما دق ميکنم از دستشون. هر لحظه دعوا ميکردن.فحش ناجور میدادن. این در حالی بود که من ی تایم بیمارستان هم میرفتم وقتی تایم عصر
این اهنگ رو تو برام فرستادی. اهنگ چاووشی. هر وقت هر جا این اهنگ رو میشنوم یاد روزهای سرد دی و بهمن ۹۷ میوفتم که اومدی خواستگاریم و تازه اشنا شدیم. برا همدیگه ترانه و موزيک می فرستادیم. من پیش دبستانی بودم. صبحا قبل از ساعت ۷ سر ایستگاه منتظر سرویس بودم که بیاد. هوا به شدت سرد و مه شدید بود اون سال. یخ میزدم. با هندزفری به این اهنگ گوش میدادم و به تو فکر ميکردم.دلشوره شیرین و عجیبی بود. سوالای بیجواب. اینکه بالاخره چی میشه. ما مال هم هستیم یا نه. انت
میهمان حبیب خداستداستان کوتاهژانر:ماورائیبرگرفته از داستانی واقعیبه قلم#حامد-توکلی#نویسنده#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_دارهحوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی ميکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گندم را
ژل‌های ضدعفونی با ميکروبیومبدن چکار می‌کنند؟در اخبار و تازه‌های پزشکیاین هفته می‌خوانید: ژل‌های ضدعفونی با ميکروبیوم بدن چکار می‌کنند؟ بهترین انتخاب‌هایغذایی در قرنطینه. چطور از پرخوری عصبی در قرنطینه جلوگیری کنیم؟ چاقی خطر ابتلابه کووید-۱۹ را افزایش می‌دهد.
من خوابیده بودم چون فکر ميکردم تو بیداری !. مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملـاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟ مرد می گوید  ، همه  اموالم را برده و الـان هیچ چ
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت يک و نیم بود خیلی توی فکر
من در چشمای تو بهانه ای خاص بودم از يک جمله ای بی انتها در باور تو بودمپشت برگه ای صاف پر از خط‌های بی معنا بودم این همین نیستی ست که هیچی در آن بودم بدون این ، محبت را در خاک پایت بودمهمه ی معنای من به تو يکسان نیستهمه ی هر چه که بودی  این بهترین توصیف نیستمن در تو همه چیز را در پاکی خلاصه کردم  این ذهن خالی نبودتو که بیشتر از يک جمع ،ضرب در همه ی اعداد مثبت بوده ایپس بگذر از منفی های ضرب در منفی همهباور ها که باور است خیال ها هم چنین
نام رمان : امانت عشقنویسنده : فریده شجاعی  دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار ميکنی؟ مرتب حواسم رو پرت ميکنی.))پاسخی ندادم چون حق با او بود . همیشه فکر ميکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغ
دو هفته پیش به عیادت بیماری رفته بودم که عمل قلب باز انجام داده بود تازه منتقلش کرده بودن به بخش تا منو دید شناخت. بعد احوال پرسی های متداول دکتر اومد گفت باید راه بره زیر بغلشو گرفتیم يکم راه رفت خیلی زود خسته میشد به چشماش که نگاه ميکردم حسم میگفت زیاد زنده نمیمونه دو سه ساعت تو بیمارستان موندم موقع رفتن تا اومدم خداحافظی کنم دیدم خابش برده بدون خداحافظی اومدم بیرون ،حس بدی داشتم که نتونسته بودم باهاش خداحافظی کنم دو سه روز یه بار زنگ میز
روزی ره افسانه مرا، شادی بودنقش دل من در گروی، بازی بودروز دگری بازیگرش من بودمرویای نگاهش همه شد معبودماین قامت تن حصار افکارم بودسمع و بصر اندیشه گفتارم بودمبیگانه به خود، سرخوش دوران بودم غافل ز حریم عشق یزدان بودمعقل آمد و شد آیینه افکارمدیدم که صدآزار بود در کارمبا عقل به خود آمده بیدار شدمبیدار ز شوق ره دیدار شدمبر گوش دل این قصه غزل خوانی کرددر وادی عشق حق، مرا را یاری کردامروز خدارا همه جا می بینمخود را همه دم در ابتلاء میبینمای
جشنواره فیلم فجر مشهد آن قدر حاشیه های جذاب داره که يکی پس از دیگری تو رزرو می مونن، راست میگن مردم میان بلیت رو می خرند، بلیت رزرو می کنند، بعد میرن سینما که فیلمشون رو ببینند، ولی یهو می مونن که چکار کنند و چی ببینند؟، این خنده دار نیست که مثلا همین دیشب من اطلس بودمt به جای فیلم غلامرضا تختی، فیلم شیش و نیم متری پخش کرد اما همه ازش استقبال كردیم!  :-)
خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای: هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستيکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش. میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کيک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی ر
خانواده من خیلی خانواده شلوغی هستند،و کمی متفاوت.همیشه وقتی اتفاقی میوفته تو جمع مطرح میشه و همه با خبر میشند .از بچه بگیر تا بزرگ خاندان داشتم تو ذهنم همه ی این هارو مجسم ميکردم که فهمیدم من هیچوقت تو این شلوغی ها نبودم.همیشه اگه تو جمعیت بودم ساکت بودم و تو ذهنم اون لحظه ها زندگی ميکردم.يک موقع سر تمرین بودم و يک موقع کنار دریا رو ماسه های خشک با يک حصیر که روش نشستم و دارم دریا رو مشاهده ميکنم و کتاب.و حتی تو کتاب فروشی های قدیمی هستم و دا
رفته بودم ساحل و تقریبا يک ساعت داشتم به آب نگاه ميکردم و فکر ميکردم.متوجه شدم چیزی که همیشه میخواستم معمولی بودن و مثل عوام بودن بوده، اما نه در حالتی که امروز میبینیم. وضعیت آرمانی ای که از يک جامعه توی ذهن دارم و یا بهتر بگم، دغدغه ام واسه زندگی کردن بین این مردم اینه که همه به هنجار ها احترام بگذارن. قوانین اجرا بشن- باز هم نیازه تاکید کنم که منظورم قوانین بی اساس و بی منطقی که امروز شاهدش هستیم نیست. جامعه ی آؤمانی که توی ذهن منه جامعه ای ب
 خیلی وقتها راه نجات تنهایی است . وقتی که تنها می شود و آدمها از دور برتان می روند مسببش خودتان هستید. تنهای يک فرصتی به شما می دهد که بیاید خودتان را بررسی بکنید که چطوری با ادمها برخورد می کردم و یا چطوری برخورد کردم که آدمها از دور برم رفتند ؟ واقعا باید ببیند چکار کردید و تنهایی لعنت خدا نمی باشد من چکار کردم که آدمها دوست دارند باشندویا اینکه در کنار من بودن در رنج وعذاب  می باشند
  برای برطرف کردن بوی بد دهان چکار کنیمبوی بد دهان به تنهایی يک بیماری نیست بلکه علامت بیماری های مختلف است. در برخی موارد، بر اثر عوامل خاصی، بوی دهان به طور موقت و ناشی از علتی در اشخاص ایجاد می شود و در صورت رفع علت، برطرف خواهد شد. بوی بد دهان می تواند دلایل عمومی یا موضعی داشته باشد. 
به خانه که رسیدم دیدم مادر بچه ها غمگین گوشه ای ایستاده در چشمانش غمی جانسوز دیدم سراغ بچه را گرفتم حرفی نزد ناخودآگاه به طرف بچه دویدم و در دستانم گرفتم با دقت به سینه اش نگاه ميکردم تا نفس کشیدنش را ببینم اما افسوس او مرده بود و من کاری از دستم بر نمی آمد لحظه ای چندشم شد از مرده ای که در دستانم بود سنگدلانه در حال دور شدن بودم لحظه ای در راه خود رادر برابر چشمانی که به من دوخته شده بود متزل یافتم در دلم غوغایی بود از طرفی هم نمی دانستم با م
به خودم قول داده بودم، ولی اون روزا ضعیف بودم، چه جسمی، چه روحی، چه احساسی، من ضعیف شده بودم و کاری نمیتونستم بکنم، همه چیز رو به یاد داشتم، همه چیز رو بهم یادآوری ميکرد، اما ضعیف تر از اونی بودم که دووم بیارم، من از هر لحاظ ضعیف شده بودم، کتابی رو شروع کرده بودم که سطر به سطرش مثل اسید مغزمو میسوزوند، این سوزش از هر لحاظ ضعیفم کرده بود، دستام زخم شده بود و تقصیر من نبود، مشکل حل نشدنی بود، غیرقابل وصف بود، واسه ی همه چیز درمان وجود داشت ولی بر
یشه دوست داشتم به گذشته برگردم به همون کودکی هایی که که خیلی دوست داشتم، ولی میدونم با اینکه يکم اذیت شدم و مریض بودم کمی، اما بهترین دورانی بود که داشتم، همیشه از مدرسه می آمدم و اول مشق و درس های مدرسه ام را می خواندم و می نوشتم ،بعد میرفتم سراغ بازی که خیلی دوست داشتم بازی های کامپیوتری که عاشقشون بودم، کلی روز در کوچه سر ميکردم و با هم بازی های عزیزم بازی هایی مانند، شش خانه، استپ به هوا، وسط وسطو و بازی های دیگر.            &
من در زمینِخشک روییدممن با بیابانآشنا بودمباید به دریامیزدم با تو؛بر آب دادیپایه هایم رادنبال تو می آمدم من تا،آنجا که می شدبا تو گم بودمگم کردم حتیپیش چشمانتته مانده های سایه هام رااز ابتدای خلقتم گوییدر عشق بودمبای بسم اللهعشقت که پنهان شدخدای منسوزاندی از قصدآیه هایم راجاری شدماز حس دلتنگیاز بسکه دوريکردی از قلبمپر کرده بعد ازرفتنت انگار،این بی قراریلایه هام رامن شاعریآواره بودم کهدل بستم از مستیبه چشمانتهر لحظه روگرداندنت از منبر
من از اولین بودن لذت میبردم، کاری خاص انجام داده بودم و فکر ميکردم تا دنیا دنیاست در خیالش باقی خواهد ماند ، حال آنکه وجه ابدی آن را در نظر نگرفته بودم، اینکه آن کار صرفا زیبایی به همراه داشت و هرکسی جز من میتوانست آن زیبایی را بیافریند، و آفریده بود، من از اولین بودن لذت میبردم و گمان میبردم احساسات خاصی را برمی انگیزم، اشتباه آنجا بود که آن احساسات صرفا برای من، خود خویشتن، تازگی داشتند، اوهامی از جنس زیبایی، چیزی که انتظار میرفت ادامه پی
یه محله ای بودم این و اون میگفتن جن زیاد داره برای خودم هم چند بار پیش اومد يک بار که تو اتاق بودم یهو دیدم يکی با پیراهن قهوه ای از در رفت بیرون رفتم طرف در دیدم حتی قفل زنجیری هم که به در بود از طرف خودم هنوز به در وصله .يک بار هم شب روی پشت بام خوابیده بودم صبح صدای جن میومد چند بارگفت بیدار شو ، تا فواصل زیاد کسی اطرافم نبود ولی صدای نزديک بود خیلی هم گرفته و خاص بود
چقدر خوبه که هنوز اینجا رو  دارم و میتونم اون چی که تو ذهنم میگذره رو راحت بنویسم از اوضاع احوال بگم که امسال اولین سالی بود که سال تحویل خواب بودم ،روز دوم فروردین کشيک داشتم بنابراین روز اول بند وبساطو جمع کردم رفتم شهر محل تحصیلم ،۱۵ روز اول تقریبا هر روز یا یه روز درمیون کشيک بودم شرایط سختی بود برام چون هم باید آشپزی ميکردم هم بشور وبساب و ضد عفونی از ترس کرونا چند تا از کشيکام تو بیمارستانی بود که سانتر کرونا بود بقیشم درسته تو بیمقار
یه محله ای بودم این و اون میگفتن جن زیاد داره برای خودم هم چند بار پیش اومد يک بار که تو اتاق بودم یهو دیدم يکی با پیراهن قهوه ای از در رفت بیرون رفتم طرف در دیدم حتی قفل زنجیری هم که به در بود از طرف خودم هنوز به در وصله .يک بار هم شب روی پشت بام خوابیده بودم صبح صدای جن میومد چند بارگفت بیدار شو ، تا فواصل زیاد کسی اطرافم نبود ولی صدای نزديک بود خیلی هم گرفته و خاص بود.شما هم خاطره از جن بگید.
بادرود به رضا مددی که بدون داشتن پدر توانست به این موفقیتها برسد متاسفانه باید بگویم نتیجه بازی با کریس مارسلو قطعا به نفع مارسلو درست قضاوت شده و نه از نظر امتباز دهی بوکس(که 15 سال کار ميکنم) و نه کشتی (چند ماه سابقه دارم) و نه تکواندو( قهرمان لیگ و دان 3 و قهرمان استان بودم سابقه 13 سال) که هر 3 رشنه را کار کرده ام رضای عزیر بازنده میباشدمن هم مثل رضا يک پسر دارم که مادرش اورا از من دور ميکند و رضا مددی مثل پسرم است  اگر من جزو مربیان او بودم نقا
بازم مث هرسال این روزها که میشه دلم میگیرهبازم یه ماه دورییه ماه دلتنگیبا اینکه همیشه ازاومدن ماه رمضون خوشحال بودم ولی این چند ساله خوشحالیم رنگ دلتنگی دارههرچی در طول یه سال با خودم کار کردم که امسال باید باهر سال فرق کنه انگار نمیشههنوز مامان نرفته یه بغضی تو دلم نشستهامروز که برای خدافظی رفته بودم خونشون هرچی بغلش ميکردم ،بوش ميکردم ،سیر نمیشدماشکای لامصب هم که بند نمیومد مث اینکه شیر آب واکرده بودنخداییش خیلی سخته یه ماه دوری نمیدو
چیزی عوض نشده بود، فقط من متوجه شده بودم که واقعیت میتونه کاملا طور دیگه ای رقم بخوره، کاملا برخلاف چیزی که مشتاقش بودی و در عین حال میتونه خوشحالت کنه و برات وایب مثبت بیاره. من همیشه مشتاق يک چیز بودم، چیزی که همه چک مارک ها رو داشت. ولی فقط متوجه شده بودم که زندگی میتونه متفاوت تر جلو بره، و تو بدون همه ی چک مارک هات احساس يک ادم معمولی خوشحال رو داشته باشی، نه صرفا آدم اصیل و خاصّی که میتونه تا ابد خوشحال باشه.
من حساس شدم یا واقعا رفتارشون بده؟!وقتی هر وقت بینشون بودم و توی جمعشون نشستم،هر بار که بودم حرفی زدن ناراحتم کردندیا کاری کردن به خیلی چیزا از جمله دوست داشتنشون شک کنم!!!وقتی يکیشون ازم سوال می پرسه، جواب میدم و اون يکی میگه نه اینی که میگی نیاز نیسو چند بار این حرکت رو تکرار ميکنند.بعد ناراحت میشن چرا همیشه ازشون جدا بودم.خب شما داری نظر منو می پرسی.اگه قراره هرچی گفتم اون يکیتون رد کنه.و بگه تو مهم نیستی!چرا ازم می پرسین؟!بعد بخاطر ن

آخرین جستجو ها

My blue Queendom ahangahang . فارسی مگ gardvodaweal megamiraf سردار سپاه اسلام شهید جواد عنایتی ptarbestdomart Kimberly's style تراوین کلاسیک با سرعت بالا