دیشب باز توی خوابم رد پای اقدس بود. خودش نبود. تماسش بود. جایی قرار بود بریم. با خانواده من گوشه خیابون منتظر دیکتاتور بودیم که بیاد و بریم. اما دیکتاتور داشت با تلفن حرف میزد و نمیومد. پدربزرگم پا درد داره. توی خوابم خسته و کلافه بود ازینکه مدت زیاده ایستاده. رفتم سمت دیکتاتور. متوجه شدم داره با یک زن صحبت میکنه. بدون اینکه چیز مشکوکی بگه حس کردم اقدسه. بهش گفتم بسه دیگه بیا بریم. اما دیکتاتور توجه نمیکرد. به حرف زدنش ادامه میداد. از دست
درباره این سایت