نتایج جستجو برای عبارت :

مامانم موهامو کوتاه کرد

یه مدت بود می خواستم برم آرایشگاه یکم پایین موهامو کوتاه کن خیلی بد فرم شده بود جلوی موهام رو هم چتری بزن وقت نمیشد که رسیدیم به قرنطینه خونگی هر کدوم از آرایشگاه ها تماس می گرفتم بسته بودن منم بیخیال شده بودم کل خانواده حوصلشون سر رفته بود خیلی بیکار شده بودیم همه چند روز قبل از عید از بی حوصلگی نشسته بودم رو مبل مامانم اومد از آشپزخونه گفت مهسا چرا نمیدی موهاتو داداشت کوتاه کنه میگه تو خدمت موهای هم خدمتی هاش کوتاه می کرده زدم زیر خنده گفتم
من وقتی سوم راهنمایی بودم. و میخواستم برا تیزهوشان درس بخونم. وقت هیچ کاری رو نداشتم. یادمه دوهفته بود حموم نرفته بودم. حالا فکر کنین یکی دوهفته حموم نره!   یادمه اخر هفته از مدرسه رسیدم خونه و دیدو مامانم اونروز زودتر از سرکارش برگشته خونه. رفتم بغلش کنم گفت وای ساحل بوی گربه مرده میدی چند سال حموم نرفتی. منم گفتم جمعه رفتم. یکم فک کرد و گفت این جمعه که نرفتی چون من ندیدم.  بعد داد زد و گفت:  ساحل!!!!!! تو دو هفته ست حموم نرفتی!!! و قبل از هرکا
امروز داشتم موهامو شونه میکردم که یهویی خون دماغ شدممامانم ترسیده بود. اونقد گفتم به خاطر بهار و آب و هواشه که بالاخره باور کرد چقد نگرانن اینا.سرم درد میکرد چن روزه انگار مغزم تحت فشاره یه جورایی افتادم به روغن سوزی دلیلشم نمیدونم. سرما هم خوردم و احساس میکنم تب دارمالهی به حق پنج تن کرونا نباشه. خخچی بگم براتون از رفتارای بچگونه ی یه پیرزن 86 ساله. از این بخش بگذریم.شاید چن روز استراحت کنم فقط
هی گاااااایز!بعد میلیاردها سااااال با یه پست درست درمون برگشتم!جای همتون خالی، چهارشنبه درست بعد کلاسم و پسرخالم رفتیم خرم‌آباد!صبح روز بعد خیلیییی عادی گذشت تا زمانی که با مامانم رفتیم آرایشگاه مردونه تا موهامو برا عروسی کوتاه کنم!صاحب آرایشگاه یه طوطی داشت که اسمش فندق بود.طوطیه اولش ساکت بود تا زمانی که به قول صاحب آرایشگاه یخش آب شد و شروع کرد به بلبل زبونی کردن!هی با اون صدای قورباغه طورش می‌گفت فندووووووووغغغغ!XDمنم موهامو آ
همان طور که از عنوان پیداست .غلط کردم:// ***خوردم://در یکی از روز های کرونایی من به مادر خود گفتم: ای مادر من میخواهم اندکی از مو های خود را کوتاه کنم تا موخوره ان برود.مادرم گفت:باشههیچی دیگه به خالم گفتیم اومد(واسه خودش ارایشگریه) گفتم اقا یه ذره نوکشو بزن موخورش بره گف باشه.هیچی دیگه هی این میومد نظر میداد اون نظر میداد یه جور شده بود همه واستاده بودن بالا سر من هی نظر میدادن که چطوری کوتاه کنه://بعد خالم گف اینجوری میشه ها.بعد می گفت نه یکم پ
                                        I want to be a new personسلام.از وقتی که رفتم نمیدونم چند وقت میگذره اما خب باید بگم که من بررگگشتم XDخاب . از اون موقع تا الان اتفاق زیاد خاصی نیفتاد و من سرگردان و بیکار در خانه پرسه میزدم (: تا این کهیه اتفاق افتاد که اونم بی ربط با تصویر نیست . وی گیس هایش را پس از مدت ها کوتاه نمود .اره درسته موهامو کوتاه کردم |: نمیدونم چرا کوتاه کردم فقط یه دفعه ذهنم یه جرقعه ز
من از اونجایی که همه ی فکر و ذکرم اکسو شده*^*گاهی اوقات خیلی در مورد اکسو با مامانم میحرفم~|:و امروز اومدم یه سری از گفتگو هامونو براتون بازگو کنم^-^من بعد اینکه دو روز فقط در مورد ازدواج کردن چن و اینکه می‌خوان بیرونش کنن با مامانم حرف زدم یه روز سر آهنگ ماما گفتم:مامان مامان مامان|″: این همونیه که می خوان چون ازدواج کرده از گروه بیرونش کنن|″:(به صداش می گفتم)مامانم: واااا ! همون بهتر بیرونش می کنن انقدر جیغ جیغ نکنه|:من: مامااااااان! ببین چقدر صد
ممنون از هر کی یاد قلبم کرد ، خوشحالمبازم سه ی آبانو دارم جشن می گیرماصلاً نفهمیدم چطوری رد شد و اینوباید بذارم پای دورِ تندِ تقدیرمتو شادیامون ساعتا راحت جلو میرناسم تموم غصه هامون ، زندگی میشهگفتم به مامانم واسه یه لحظه لبخندمهی اشک شمعو در میاری که تهش چی شه؟رفتم در گوش پدر گفتم چقد مردیگفتم ببخشم، بار من پشتِ تو رو خَم کردکیکو برا من قاچ می زد ، تو دلش خندیداز شدتِ دردای هر روزش یکم کم کردمامان چرا واسه منی که اِنقدر تلخمکلِ بهشت و زیر پ
اوایل ازدواجمون بود که از شهرستان به تهران اومده بودیم اون موقع مثل الان نبود که موی دخترا و اینجوری بیرون باشه شوهرم همش به من میگفت تنها بیرون نرم موهامو کسی نبینه وازاین حرفا ولی من شه بودم وخیلی موهامو جمع وجور نمیکردم واز روسری بیرون میومد یه روز شوهرم گفت اگه یه بار دیگه موهات بیفته بیرون از ته قیچیش میکنم ولی من این حرف شوهرمو جدی نگرفتم تا اینکه یه روز که از سر کا اومد دم درمون با همسایه ها منو دید که موهام از روسریم بیرونه با ه
دلم گرفته دلم شکسته از همه فامیلای مامانم امروز یه هفته میشه که مامانم خونه مادره مادر مریض شده ‌مامانم نمیاد کل بار مریضیش رو دوش مامانمه دیروز که رفته بودم خونه مادر قرار بود شبش ریگه بیاد بریم زنجان ولی نشد نشد چون خیلی وقیحانه برگشتن به مامانم‌گفتن که یعنی چی میخوای بری پس مادر چی ؟ دلم میخواست بگم پس شما سیب زمینی اید؟؟؟ شما چی هستید؟ ها؟؟؟ خیلی راست میگید خودتون بمونید خالم برگشته داییم رو دعوت کرده خونشون بعد دای
خوب امروز آخرین روز تعطیلاتهبعد از ۱۵ روز فردا باید بریم سرکاراحتمالا آخر هفته باید برم ماموریت اما هنوز صد در صد معلوم نیستامروز اتو کردم و اتاق دومی رو جمع و جور کردمناهارم از قبل زرشک پلو داشتیم همونو خوردیمحال نداشتم غذا بپزمالانم کف پوشهای کف دو تا دستشویی ها رو بردم ریختم تو ماشینبا دستگاه ماساژ یکم پشتم رو ماساژ دادم که خیلی درد گرفت، قطعش کردم تا دوباره یکم بعد انجامش بدمیکی دو قسمت سریال ببینیم بعد پاشم برم پایین موهامو فرفری کنم
چرا مامانم باور نمیکنه گردنمو پشه زده خاروندم کبود شده؟!اولین‌ بار که از توالت‌فرنگی استفاده کردمواقعا کثیف شدم و همش به این فکر می‌کردم این خارجیا خیلی نجس و کثیفنبعدا فهمیدم باید قبل از ریدن درشو باز کنم
واقعا دیپر؟  :/وااااقعااااا؟ :///واااقعااا؟؟ ://////گراویتی فا و فناف؟ :////ریییلیییی؟ ://///*قبر خود را میکند*کی هنوز توسط فناف آلوده نشده ؟ :|.h_iframe-aparat_embed_frame{position:relative;}.h_iframe-aparat_embed_frame .ratio{display:block;width:100%;height:auto;}.h_iframe-aparat_embed_frame iframe{position:absolute;top:0;left:0;width:100%;height:100%;}الله اکببررررر o____oششششش!!! o____o همه ساکت باشین بزارین فردی در آرامش کتابش را مطالعه کند، اگرنه عین دوستانش به طرز فلاکت باری مرده ایم o____oاصا یاااا حسین به دادم برس o____oیکم به من دعا یاد بدید
سن پسرم شد دوماه و دو هفته.هنوز به بودنش عادت نکردم.کارای جدید یادگرفته ناراحتیشو نشونم میده.بزرگ شدهالانم آروم مثه یه فرشته کوچولو کنارم خوابیدهدلم برای شوهرم تنگ شده.این هفته مرخصی نیومده .زنگ و پیامم نمیزنه میگه وابستم میشی.ماشینمونم که صبح و شب استارت میخواد که مبادا روشن نشه.مامانم ازم ناراحتهاز بابام خبری ندارم.شب بخیرخداجونم شکرت
اعتراف میکنم وقتی من کوچیک بودم مامانم برای اینکه خرابکاری یا شیطونی نکنم بهم میگفت من پشت سرم هم دوتا چشم دارم اگه کار بد کنی خیلی زود متوجه میشم.!منم از ترسم هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کردم چون میترسیدم دو تا چشم ببینم********* اعترافات خنده دار ********* اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیدا خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه …قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره*****
سلاممممم.چطورین؟منم خوبم ممنون.(عقلی:هنوز نیومده دیوانه شد رفت:/  )من دوباره برگشتمممممم.دلم براتون خیلی تنگ شده بود.متاسفم که از پاییز به بعد نبودم.مامانم اجازه نمیداد به گوشی دست بزنم.میگفت باید رو درست تمرکز کنی:/ولی خب چون کارنامم خوب شد،دیگه اجازه دارم به گوشیم دست بزنم و براتون داستان بنویسم.برای جبران الان یه قسمت از داستانمو میزارم^-^فعلا بای
میشه هرچیزی رو یه جور دیگه ای برداشت كرد. شاید یه جوری كه ذهن ما میطلبه و شاید هم یه جوری كه منطق رد كنه و دل بطلبه. قبول دارین كه هرآدمی نمیتونه همیشه منطقی باشه؟! یه زمانایی توی زندگی هركسی هست كه سلول سلول بدنش میخوان بی منطق باشن. *شرایط سخت باشه ولی ما پا پس نكشیم. اینه كه ما رو آبدیده میكنه.حالا این وسط كلی آدم هم هستن كه شرایط آسون رو با كم كاری هاشون به شرایط فوق دشوار تبدیل میكنن.نمونشونم خودم!!! * یه اعتقادی كه من دارم ای
خب امروز جالبی بود!بعد ماه ها به مدرسمون رفتم.البته شیفت دوم و برای کمک به مامانم:|(مامانم مشاور مدرسمونه)از ساعت 1 تا 5 اونجا بودیم.لعنتی حوصلم سر رفتاااا:|یکی از همکارای قدیمی مامانم به اسم خانم رستمی اونجا بود.گفت عه یسناااا منو یادتهههه؟خیلی دوست داشتم بگم من یه روز تو اینه نگاه نکنم قیافه خودمو یادم میره ولی خب گفتم بله خوشحالم از اینکه دوباره دیدمتون^^:|بعد کارتو از مامانم گرفتم گفتم اصن من میرم خرید بعدم میرم خونه زنگ میزنم بهت.خلاصه که
سلااامنترسید خنگ نشدم امااااا.خببالاخره عشق در مرگ تموم شدددددپدددددداز فردا شروع میکنم به داستان گذاری به ترتیب : عشق در مرگ ، سومین نفر ، رهایی از سرنوشت ، طعم خوشبختی ، فراتر از یک رویا ، عشق بی قید و شرط ، عاشق مغرور تا پایان فصل سوم قسمت آخرش و امروز نوشتممممم و پایااااااانبرای مسابقه ی طراحی دو هفته ی دیگه هم بالاخره ایده به ذهنم رسیددددددد هورااااهورااامسابقه ی طراحی جواهرات تاقرار بود گوشواره طراحی کنیممنم الهام گرفت
پارت‌دوم»نمیدونم چندساعت گذشته بود ،اما وقتی چشمم رو از نقاشی برداشتم و آسمون رو دیدم تعجب کردم.ماه تو آسمون مشخص بود .فکر کنم یک ساعت دیگه هوا تاریک بشه.لابد از همین روز اول عمه مردیسی به مامانم زنگ میزنه.نمیدونم چطوری کفشم رو پوشیدم و دوییدم تا یک وقت دیر نرسم.کل مسیر رو البته به جز تپه های خطرناک میدوییدم.بعد از یکساعت دوییدن رسیدم و یهو درو باز کردم.خونه تاریکه تاریک بود ،یادفیلم های ژانر وحشت افتادم.عمه مردیسی مثل اینکه داشت تلویزیون
من دقایق آخر کلاس مجازی خیلی حوصلم سر میره و دیگه واقعاً خسته میشم ؛ تقریبا ۹۰ دقیقه‌ی آخر کلاسو‌ :)))بچه خواهرم نشسته فیلم عروسی مامانشو برا اولین بار دیده. عروسی مال سال ۷۵ بوده. آخرش پراید سفید گل زده رو که توی  فیلم دیده پرسیده ماماااااان چرا آخر عروسیتون اسنپ گرفتین؟کاش برگردیم به اون زمانی که آدما فکرمیکردن شادمهر عقیلی میگه سبد منم که میشکنم»اینکه هردفعه که به اینه نگاه میکنم، یه جن پشت سرم ببینم که دستش دور گردنمه خیلی بهتر از ای
خنـــــــــــده بــــــــــــــــــــــــازار دااااغ آخر هفتـــــــــــــــــــهیه بار اومدم خودمو واسه مامانم لوس کنم بهش گفتم مامان اگه من بمیرم چیکار میکنی؟گفت مرگ بگیری مردشور برده …الهی به تیر غیب گرفتار بشی…سرت به سنگ لحد بخوره …لال شی ایشالا آخه این چه حرفیه؟!داشتم عزرائیلو میدیدم خداوکیلی…|:
 یه بار اومدم خودمو واسه مامانم لوس کنم بهش گفتم مامان اگه من بمیرم چیکار میکنی؟گفت مرگ بگیری مردشور برده …الهی به تیر غیب گرفتار بشی…سرت به سنگ لحد بخوره …لال شی ایشالا آخه این چه حرفیه؟!داشتم عزرائیلو میدیدم خداوکیلی…∞∞∞.∞∞∞∞∞∞∞∞∞جا داره از اون دسته دخترانی که با جمله
تابستون بود اوایل شهریور ماه موهام حسابی بلند شده بود از تو کوچه داشتم با دوستم بازی میکردم خواهرم از بیرون تازه رسید در کوچه منو دید گفت علی زود بیا تو کارت دارم ، منم گفتم حالا کار دارم بعد میام بعد از یه نیم ساعتی رفتم تو خونه خواهرم گفت چرا گفتم بیا تو نیومدی؟ گفتم کار داشتم با دوستم بعد رفتم پیش بابام نشستم پای تلوزیون خواهرم خیلی از دستم کفری شده بود یه دفعه به بابام گفت بابا این علی و خیلی لوس کردی جواب حاضر شده بابام هم طرف منو گرفت خل
انتظار داشتم بقیه تولد مبارکی برای این گشادمون بذارن :|||. این همه کراش داره و هیچکی تولدش رو یادش نیس  \:عخییییی ~~ \":تبلدت مبارک بلادل شوهلم شویی /"":بدبختکم /"":  س روز گذشته -،-گومن -،-. میدونستم خودم برات کراش نشم هیچکی نمیشه /"":(نکته: من اول خواستم رو شو کراش بزنم -،-)خب ب هر حال  تبلدت مبارک /":گرچه ب چپت یا ب کیفتم نیس (با تشکر از سروش این ب کیفم خیلی کارایی داره XDDDD برام خیلی سود ها آورده XDDDDD)ویولن **شولو نخولین گونا داله ><بی ابد حجا
طنمهعیدانهعیدیدادن یا پول خرد؟هیچ وقت فکر نمی کردم ، ما بچهها هم وارد مسائل بزرگترا بشیم؛ اما من شدم دیگه.مثلاً اون روز که رفته بودمخونه دیدم مامانم بازم دست پاچه است؛ بله مامان من همیشه دست پاچه است. خلاصه گفت:علیک سلام. زود باش.زودباش لباساتو دربیار ناهارتو بخور کارت داریم.یه جوری که انگار گریه ام گرفتهگفتم: دوباره چی کار دارین؟- گریه نکن. گریه نکن.تو بزرگ شدی میخوایم باهات حرف بزنیم .بعد از اینکه ناهارمو خوردممامان و بابام نشستن
سیلام ~صبحونتون بخیر~کیا الان بیدارن؟نخیر -___- فکر کنم همه در خواب غفلت و هفت پادشاه به سر میبرنداصلا میدونید من دیشب فقط دو ساعت خوابیدم فقط به خاطر کلیه درد و دل درد از ساعت 3 ظهر که با مهلان( الفرارررررر) اممم چیزه یعنی مخلا .-.اوپس ببخشید مهلا چتیدم تا ساعت 4 صبح که بخ بخ شدم درد داشتم .-.دلدرد که داشتم به کنار!  کلیه هامم درد گرفتن مامانم میگه سرما بهت زده .-.آره خب از بس نشستم جلوی کولر از گرما.-.دیشب هم که ماشاالله خاطره ای به ی
یو !خب از اونجایی که شانسم خیلی خوبه امروز مامانم رفت بیرون و فرصت خوبی بود تا رامن درست کنم ! اولش خیلی خوب بود طبق دستور درستش کردم و آماده کردم و عکس و اینا پیش یه جوری بود :| خب راستش به نظرم دستور پختش اشتباه بود ! چون موجب شد کلاس ریاضی رو کنسل کنم و الان با یه لیوان پر زنجبیل طرفم :|خدا کنه کارم به بیمارستان نکشه! دفعه بعد اونیگیری  ایشالله D: ادامه طرز تهیه اونیگیری !  
کاکلی و میوچی یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبودگربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: میوچی. » مرغا
اسماعیل زمانی از جانباران و پژوهشگران دوران دفاع مقدس است. در روایت خاطراتی از عملیات مرصاد چنین می‌گوید: شهید "محمود خالقی" فرمانده دسته علی اصغر (ع) گفت: داش داوود، ما مرد جنگیم! به مامانم گفتم: من تا کربلا نروم برنمی‌گردم. با این جمله محمد، همه صدای خنده همه بچه‌ها بلند شد. به او می‌گفتند: بچه ننه.»

آخرین جستجو ها

tratordetat روزهای دوست داشتنی من Shaina's memory موسسه حقوقی عدل فردوسی emnicycrui test doll MLB Cheap Atlanta Braves Jerseys Reveal Your Cool Style. 14light اهل بیت علیهم السلام «ثقل اصغر»