حکایت شمارهٔ ۱: پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره درآن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که: گفتهاند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگویدوقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیزاذا یئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ کَسنّورِ مغلوب یَصولُ عَلی الکلبملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداونداوند همیگوید وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ ملک را رحمت آمد و از سر خون
درباره این سایت