در خیابانهای شهری که معلوم نیست کجاست، قدم میزنم. سلاحی در دست دارم که میدانم برای چه کاری باید از آن استفاده کنم. مطمئن نیستم موجودات وحشیِ پراکنده در شهر لشکر سگهایند یا گرگها و شغالها. تمامِ چیزی که به یاد میآورم این است که شوخی ندارند. ثانیهای تعلل کنی، تکهتکهات میکنند. فضای شهر شبیه به فیلمهای آخرامانی است و تا آخرین لحظهی کابوس، اضطراب در بالاترین حدش بلای جانم شده.از خواب که بیدار میشوم، حس رهایی دارم. حس رهای
درباره این سایت