نتایج جستجو برای عبارت :

رمان میراکلس ما مغرور نباش

من رنگ نیستم که بگویی چنان نباش آغوش باز در بغل آسمان نباش دیدم که میروی و دلم زیر پای تو لبهای بسته اش به تمنا که جان نباش بعد از غم ت زمردم این شهر میشنید گوشم که بیوه ی هوسی بی نهان نباش جرمم میان مردم این شهر بیوگی است حالا بگو که نیست و زخمِ زبان نباش گفتم خدا ببین که زعالم بریده ام گفتی بمان و خون دل و خواب نان نباش آخر چرا تمام نشد ماجرای من با آنکه گفت خواجه چنین و چنان نباش دیگر مجال خفتنِ در فصل سرد نیست&n

آخرین جستجو ها

agacugen Patrice's memory گلچینی از همه چیز به رنگ آسمان من بازاریابی اینترنتی و غیره کدهای جادویی خرید،فروش و تعمیرات تخصصی چرخ های خیاطی درتهران،شهریار،کرج،اندیشه،شهر قدس،ملارد و حومه دنیای شبکه Kim Ryeowook Fanclub خلاقیت و یادگیری -رضایی