من رنگ نیستم که بگویی چنان نباش آغوش باز در بغل آسمان نباش دیدم که میروی و دلم زیر پای تو لبهای بسته اش به تمنا که جان نباش بعد از غم ت زمردم این شهر میشنید گوشم که بیوه ی هوسی بی نهان نباش جرمم میان مردم این شهر بیوگی است حالا بگو که نیست و زخمِ زبان نباش گفتم خدا ببین که زعالم بریده ام گفتی بمان و خون دل و خواب نان نباش آخر چرا تمام نشد ماجرای من با آنکه گفت خواجه چنین و چنان نباش دیگر مجال خفتنِ در فصل سرد نیست&n
درباره این سایت