دلنوشتهبا حضور در کنگره یاد گرفتم که در هر شرایطی چگونه خود را آرام کنم و افسار نفس خود را به دست بگیرم. یاد گرفتم که وقتی جایی از روزگارم آتش گرفت با دانایی و بی تأملی خودم بنزین آن آتش نشوم .
دلنوشتههمیشه نیرویی جلوی من را می گرفت، که همان نیروهای منفی بود، که هر کاری انجام می دادند که من به خواسته ام نتوانم برسم. خدا را شکر الان که به کنگره آمده ام، متوجه شدهام باید تاریکی را لمس میکردم تا روشنایی را ببینم؛
مسافر شارود در قسمتهایی از این دلنوشته چنین گفت: این روزها آن صحبت شما در سی دی نیکوتین دستبهدست میگردد و آن زمان که بغض میکردی و میگفتی خدایا به همهچیزت شکر، به بیماریت شکر، به لحظاتی که دل توی دلمان نبود و در بیمارستان میرفتیم و میآمدیم .»دلنوشته کمکراهنمای مسافر شارود به مناسبت پرواز مسافر مسعود حاج رسولی
دلنوشته ای به قلم دو نفر همسفران قبول شده در جایگاه کمک راهنماییهمسفر رویا صابری و همسفر رویا خرقانی دو نفر از کسانی هستند که ماه گذشته شال مقدس کمک راهنمایی را از دستان پر مهر آقای مهندس دریافت نمودند؛ در ادامه ی مطلب حس و حال خود را در قالب دلنوشته ای زیبا تقدیم نگاه مهربانتان می نمایند.
دلنوشتهعشق ناشی از معرفت است. انسانی که شناخت و آگاهی نداشته باشد، از کوچکترین رفتار دیگران آزرده می شود و انسانی که یاد نگیرد بی منّت محبت کند و انتظاراتش را از روی دیگران بر ندارد، نمی تواند به ورطه ی عشق و محبت قدم بگذارد.
دلنوشته برای خداتنهایم مگذار خدایا.گاهی نه گریه آرامت می کند و نه خندهنه فریاد آرامت می کند و نه سکوتآنجاست که با چشمانی خیسرو به آسمان میکنی و می گوییخدایا تنها تو را دارم ،تنهایم مگذارخدایا، پروردگارا، کمک کن، که بتوانم پنچره ی دلم را رو به حقیقت بگشایمخدایا،یاریم کن که مرغ خسته دلم را که دیری است در این قفس زندانی است، در آسمان آبی عشق تو پرواز دهم.خدایا، پروردگارا، یاریم کن که شوق پرواز را همیشه در خود زنده نگهدارم. خدایا. تو خود
دلنوشتهبه این فکر می کنم که هر کس بهر کاری ساخته شده و بهر هدفی پا به حیات نهاده و همیشه از خداوند می پرسیدم: خدایا! مرا بهر چه هدفی آفریده ای؟ مرا به آن برسان! و امروز فهمیدم من نیز بهر احیای نفس انسان های خسته و درمانده ای پا به حیات نهاده ام که فراتر از یادگیریِ خواندن و نوشتن را فریاد می زنند.
با به دنیا آمدن فرزندم اوضاع زندگی ما بدتر شد ومن باید به تنهایی مسئولیت های او را به دوش می کشیدم کم کم طاقتم تمام شده بود دیگر خسته شده بودم .دلنوشته از همسفر اعظم رهجوی کمک راهنما همسفر فرزانه لژيون پنجم نمایندگی دهخدا
دلنوشته های مذهبی درد و دل مرد فقیر با خدامرد فقیری از خدا سوال کرد:چرا من اینقدر فقیر هستم؟خدا پاسخ داد:چون یاد نگرفته ای که بخشش کنیمرد پاسخ داد:من چیزی ندارم که ببخشم…خدا پاسخ داد:چرا، معدود چیزهایی دارییک صورتکه میتوانی لبخند بر آن داشته باشییک دهانکه می توانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنییک قلبکه می توانی بروی دیگران بگشاییو چشمانیکه میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنیفقر واقعی، فقر روحــــی استدل آدم ها، خیلی ساده
دلنوشتههر روز برای زندگی با پسرم برنامه ریزی می کردم ولی یک بغض بزرگ و قوی گلویم را فشار می داد. بیشتر اوقات با مسافرم جر و بحث می کردم، زندگی کردن برایم جهنم شده بود. هر روز که می گذشت.
پناه برای مسافری خسته و از همه جا راندهدلنوشتهمسافری که همیشه آیینه عذاب بود و همیشه مقصر در زندگی ام ولی از جناب مهندس عشق آموختم که پر پروازش باشم تا با هم به طرف انسانیت و روشنایی اوج بگیریم.
دلنوشتهدر بدو ورودم به کنگره به سخنان زیبایی که در کنگره می شنیدم، باور نداشتم ولی باید بگویم حمایت های ناچیز من باعث شد روزنه های نور در زندگی ام وارد شوند و در مقابل این همه نور و روشنایی.
خالق مهربان را بسیار شاکرم کهبه من توفیق آمدن در این جلسات را دادتا از آموزش های کنگره 60 بهره بگیرم و با شیوهای دیگر از خودشناسی، خداشناسیو جهانبینی خود دستیابم وهم باعث تغییر خود، خانواده وزندگی خود شوم.دلنوشته هم سفر فاطمه رهجوی کمک راهنمای محترم همسفر فیروزه
دلنوشتهوقتی شنیدم یک مسافر ۱۱ ماه طول می کشد تا در کنگره ۶۰ به رهایی برسد، باور نمی کردم این تنها راه درمان در جهان است؛ تا اینکه خودم سه هفته بعد، در کنگره حضور پیدا کردم و در اولین جلسه.
آرزویم بود که عضو لژيون سردار باشم و قسمت شد منهم عضو کوچک از این لژيون بزرگ شوم و اول از خالق خودم سپاس گذارم و بعد ازمسافرم که من را به خواستهام رساند.دلنوشته از هم سفر مهناز رهجوی کمک راهنمای محترم همسفر خانم محدثه
حالا همسرم شخصی شده که میتوانیمساعتها در کنار هم باشیم و باهم درد و دل کنیم و خواستههایم را به او بگویم و بهاو اعتماد قلبی پیدا کردم. خالق هستی را شکر میکنم.دلنوشته هم سفر فرزانه رهجوی کمک راهنمای محترم هم سفر محدثه
کنونکه این دلنوشته را مینویسم سالم و سلامت هستم و باافتخار میگویم که من سمیه ماشاالله به کمکراهنمایی راهنمای عزیز خانم مرضیه و کمک راهنمای مسافرم آقای امین 13 ماه سفرکردیم و حالا به لطف خداوند و جناب مهندس 8 ماه است که آزاد و رها هستیم
این ویروس باعث شد قدر چیز هایی که داشتم را بیشتر بدانمدلنوشته ای به قلم؛ همسفر حدیثههمسفر حدیثه، یکی از همسفران کوچک کنگره 60 می باشد که هم اکنون در لژيون همسفران کوچک عضو است. او در دلنوشته ای که در رابطه با حس و حال خود در این دوران نوشته؛ چنین عنوان کرد:گر چه این ویروس مرا از دوستانم دور کرده و باعث شدکه تاکنون کنگره بیش از دو ماه بسته باشد ولی این نیز یک آموزش است؛ چراکهبه من آموزش داد قدر چیزهایی که دارم را بدانم.
دلنوشتهدر غار تاریک خانه ما که سرمایش ۶۰ درجه زیر صفر بود ناگهان با ورود شخصی که مستاجر خانه ما شد، آغاز تابش نوری بود که به داخل آن غار یخ زده شروع به تابیدن کرد و نوید جایی به اسم کنگره ۶۰ را به من داد.
دلنوشته های زیبا و عاشقانه عشقیاگه کسی شمارو بخواد حتما جایی براتون باز میکنهخودتون رو مجبود نکنید که به زور برای خودتون جا باز کنیدخودتـــو به کسی که قــدرتـــو نمی دونــه تحمیـــل نکنتوهم اعجوبه بودن به سرش میزنه و با احساست بازی میکنهنه عروسک بـــاش و نه عروسک گـــردانفـــقـط خـــــودت بـــــاش .!الهی قمشه ای
در کنگره نوای یا علی گفتیم وعشق آغاز شد به گوش میرسد عشقی که بتوانیم ؛ با توان مالی هرچند اندک خود بخشندگی ناچیزی برای انسانهایی که به دام این آتش خانمان سوز گرفتار شدند قدمی کوچک برداریم و عشقی را در طبق اخلاص قرار دهیم که خیر وبرکتش را در زندگیمان شاهد باشیم. سلام خدمت کمک راهنمایان عزیز جشن گلریزان در راه هست به رهجوهایتان اعلام کنید در مورد این جشن بزرگ قلم بر دارند چند سطرحی مقاله ،دلنوشته و حس و حالشون رابیان کنند . (حتی کس
باهم بهکنگره آمدیم و درراه دل تو دلم نبود، آن حالت را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد ازیک سال ناآرامی، یک آرامشی در من به وجود آمد که توصیف آن برایم قابلبیان نیست.دلنوشته هم سفر حدیثه رهجوی کمک راهنما همسفر محدثه
به نام یزدان پاکدلنوشته "آموزش ها تمامی نداشت" به قلم همسفر زری از لژيون دهماصلا باورم نمی شد که این افراد قبلا اعتیاد داشتند. در سرم هزاران سوال بوجود آمد. پس ما این همه وقت کجا بودیم؟ چرا زودتر به این مکان مقدس نیامدیم؟
من مانند پرنده ای بودم که سالها در یک قفس تنگ وتاریک بودم وهرتلاشی می کردم که خودم را از این قفس آهنی نجات دهم این قفس تنگ تر میشد اما به لطف قدرت مطلق دیوارهای این قفس شکسته شد.دلنوشته از همسفر بتول رهجوی کمک راهنما همسفر فرزانه ،نمایندگی دهخدا
الآن که ویروس ذهن همه رامشغول کرده، هرروز فکر میکنم در این حبس اجباری در منزل اگر کنگره و آموزشهایشنبود، زندگی برایم خیلی سختتر میشد.دلنوشته همسفر فریبا رهجوی کمک راهنمای همسفر فیروزه
بعد از ورود به کنگره ذهن انسان پرورش مییابد، افکار انسان منظم میشود و جسمشترمیم و نفسش تربیت میگردد تا کمکم با آموزشها بتواند مراحل سخت و مشکلات راپشت سر بگذارد.دلنوشته همسفر مریم رهجوی کمک راهنما همسفر سمانه
خالق را شکر میکنم که راهکنگره را پیدا کردیم؛ من هم خیلی از رفتارهای بدی که داشتم با آموزشهای راهنمایعزیزم خانم محدثه تغییر کرد بهطوریکه پسرم به من میگوید که مامان چقدر اخلاقتخوب شده است.دلنوشته همسفر سیما رهجوی کمک راهنما همسفر محدثه
خالق بزرگ را شکر میکنم که باورود به کنگره به حال خوش رسیدیم و مسافرم سفر خوبی دارد. ازنظر روحی حالمان خوب است، که این حال خوب را مدیون آقای مهندس هستیم که آموختههایشان را در اختیار کمکراهنماها قراردادند تا ما از آموزشهای کمک راهنماها استفاده کنیم و به حال خوشبرسیم. دلنوشته از همسفر فاطمه، رهجوی کمک راهنما همسفر سمانه
مسافر منصور در این دلنوشته میگوید: همه میگفتند که من دیگر آن آدم سابق نیستم. این من جدید،غریبه آی آشنا بود که گویی سالهاست او را ندیده و نشناخته بودم. آری من سالها بود خودمرا ندیده بودم.
انسان های هم فرکانس همدیگر را پیدا می کنند حتی از فاصله های دور… از انتهای افقهای دور و نزدیک انگار. جایی نوشته بود که اینها باید در یک مدار باشند یک روزی یک جایی است که باید با هم ، برخورد کنند… آنوقت… میشوند همدم، میشوند دوست، میشوند رفیق اصلا میشوند هم شکل… مهرشان آکنده از همه …. حرفهایشان میشود آرامش… خنده شان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دلتان نباشند دلتنگشان میشوی هی همدیگر را مرور می کنند از هم خاطره می سازند…. مدا
درباره این سایت