حکايت های کوتاهی از مولانا - تشنه بر سر ديواردر باغی چشمه ای بود و ديوارهای بلندگرداگرد آن باغ، تشنه ای دردمند، بالای ديوار با حسرت به آب نگاه می كرد. ناگهان،خشتی از ديوار كند و در چشمه افكند. صدای آب، مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوششآمد، آب در نظرش، شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می برد كه تند تند خشتها رامی كند و در آب می افكند.آب فریاد زد: های، چرا خشت می زنی؟ ازاین خشت زدن بر من چه فایدهای می بری؟ حکايت آموزنده، حکايت های کوتاه، حکايت
درباره این سایت