نتایج جستجو برای عبارت :

اگر من به جای سردارسلیمانی بودم چه میکردم

این اهنگ رو تو برام فرستادی. اهنگ چاووشی. هر وقت هر جا این اهنگ رو میشنوم یاد روزهای سرد دی و بهمن ۹۷ میوفتم که اومدی خواستگاریم و تازه اشنا شدیم. برا همدیگه ترانه و موزیک می فرستادیم. من پیش دبستانی بودم. صبحا قبل از ساعت ۷ سر ایستگاه منتظر سرویس بودم که بیاد. هوا به شدت سرد و مه شدید بود اون سال. یخ میزدم. با هندزفری به این اهنگ گوش میدادم و به تو فکر ميکردم.دلشوره شیرین و عجیبی بود. سوالای بیجواب. اینکه بالاخره چی میشه. ما مال هم هستیم یا نه. انت
من خوابیده بودم چون فکر ميکردم تو بیداری !. مردی به دربار خان زند می رود  و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملـاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟ مرد می گوید  ، همه  اموالم را برده و الـان هیچ چ
خواب بودم و مریض روزی که حدودای ساعت ده یازده صبح زنگ زدی و من صدای زنگ گوشی رو قطع کرده بودم .بیدار که شدم تو وضعیتها دیدم که عصبانی شدی .حرفی نزدم . کمی فکر کردم .من که طاقت جواب ندادن به تو رو نداشتم .هیچ وقت این توان رو نداشتم و اصلا دوست نداشتم که بتونم و جواب تلفنت رو ندم .اما این بار اتفاقی افتاده بود به نفع تو بود .من به این نقطه رسیده بودم که با بودنم به تو آسیب خواهم زد .وقتی از خواب بیدار شدم که حدودای ساعت یک و نیم بود خیلی توی فکر
من در چشمای تو بهانه ای خاص بودم از یک جمله ای بی انتها در باور تو بودمپشت برگه ای صاف پر از خط‌های بی معنا بودم این همین نیستی ست که هیچی در آن بودم بدون این ، محبت را در خاک پایت بودمهمه ی معنای من به تو یکسان نیستهمه ی هر چه که بودی  این بهترین توصیف نیستمن در تو همه چیز را در پاکی خلاصه کردم  این ذهن خالی نبودتو که بیشتر از یک جمع ،ضرب در همه ی اعداد مثبت بوده ایپس بگذر از منفی های ضرب در منفی همهباور ها که باور است خیال ها هم چنین
دو هفته پیش به عیادت بیماری رفته بودم که عمل قلب باز انجام داده بود تازه منتقلش کرده بودن به بخش تا منو دید شناخت. بعد احوال پرسی های متداول دکتر اومد گفت باید راه بره زیر بغلشو گرفتیم یکم راه رفت خیلی زود خسته میشد به چشماش که نگاه ميکردم حسم میگفت زیاد زنده نمیمونه دو سه ساعت تو بیمارستان موندم موقع رفتن تا اومدم خداحافظی کنم دیدم خابش برده بدون خداحافظی اومدم بیرون ،حس بدی داشتم که نتونسته بودم باهاش خداحافظی کنم دو سه روز یه بار زنگ میز
روزی ره افسانه مرا، شادی بودنقش دل من در گروی، بازی بودروز دگری بازیگرش من بودمرویای نگاهش همه شد معبودماین قامت تن حصار افکارم بودسمع و بصر اندیشه گفتارم بودمبیگانه به خود، سرخوش دوران بودم غافل ز حریم عشق یزدان بودمعقل آمد و شد آیینه افکارمدیدم که صدآزار بود در کارمبا عقل به خود آمده بیدار شدمبیدار ز شوق ره دیدار شدمبر گوش دل این قصه غزل خوانی کرددر وادی عشق حق، مرا را یاری کردامروز خدارا همه جا می بینمخود را همه دم در ابتلاء میبینمای
خانواده من خیلی خانواده شلوغی هستند،و کمی متفاوت.همیشه وقتی اتفاقی میوفته تو جمع مطرح میشه و همه با خبر میشند .از بچه بگیر تا بزرگ خاندان داشتم تو ذهنم همه ی این هارو مجسم ميکردم که فهمیدم من هیچوقت تو این شلوغی ها نبودم.همیشه اگه تو جمعیت بودم ساکت بودم و تو ذهنم اون لحظه ها زندگی ميکردم.یک موقع سر تمرین بودم و یک موقع کنار دریا رو ماسه های خشک با یک حصیر که روش نشستم و دارم دریا رو مشاهده میکنم و کتاب.و حتی تو کتاب فروشی های قدیمی هستم و دا
رفته بودم ساحل و تقریبا یک ساعت داشتم به آب نگاه ميکردم و فکر ميکردم.متوجه شدم چیزی که همیشه میخواستم معمولی بودن و مثل عوام بودن بوده، اما نه در حالتی که امروز میبینیم. وضعیت آرمانی ای که از یک جامعه توی ذهن دارم و یا بهتر بگم، دغدغه ام واسه زندگی کردن بین این مردم اینه که همه به هنجار ها احترام بگذارن. قوانین اجرا بشن- باز هم نیازه تاکید کنم که منظورم قوانین بی اساس و بی منطقی که امروز شاهدش هستیم نیست. جامعه ی آؤمانی که توی ذهن منه جامعه ای ب
به خانه که رسیدم دیدم مادر بچه ها غمگین گوشه ای ایستاده در چشمانش غمی جانسوز دیدم سراغ بچه را گرفتم حرفی نزد ناخودآگاه به طرف بچه دویدم و در دستانم گرفتم با دقت به سینه اش نگاه ميکردم تا نفس کشیدنش را ببینم اما افسوس او مرده بود و من کاری از دستم بر نمی آمد لحظه ای چندشم شد از مرده ای که در دستانم بود سنگدلانه در حال دور شدن بودم لحظه ای در راه خود رادر برابر چشمانی که به من دوخته شده بود متزل یافتم در دلم غوغایی بود از طرفی هم نمی دانستم با م
به خودم قول داده بودم، ولی اون روزا ضعیف بودم، چه جسمی، چه روحی، چه احساسی، من ضعیف شده بودم و کاری نمیتونستم بکنم، همه چیز رو به یاد داشتم، همه چیز رو بهم یادآوری میکرد، اما ضعیف تر از اونی بودم که دووم بیارم، من از هر لحاظ ضعیف شده بودم، کتابی رو شروع کرده بودم که سطر به سطرش مثل اسید مغزمو میسوزوند، این سوزش از هر لحاظ ضعیفم کرده بود، دستام زخم شده بود و تقصیر من نبود، مشکل حل نشدنی بود، غیرقابل وصف بود، واسه ی همه چیز درمان وجود داشت ولی بر
یشه دوست داشتم به گذشته برگردم به همون کودکی هایی که که خیلی دوست داشتم، ولی میدونم با اینکه یکم اذیت شدم و مریض بودم کمی، اما بهترین دورانی بود که داشتم، همیشه از مدرسه می آمدم و اول مشق و درس های مدرسه ام را می خواندم و می نوشتم ،بعد میرفتم سراغ بازی که خیلی دوست داشتم بازی های کامپیوتری که عاشقشون بودم، کلی روز در کوچه سر ميکردم و با هم بازی های عزیزم بازی هایی مانند، شش خانه، استپ به هوا، وسط وسطو و بازی های دیگر.            &
من در زمینِخشک روییدممن با بیابانآشنا بودمباید به دریامیزدم با تو؛بر آب دادیپایه هایم رادنبال تو می آمدم من تا،آنجا که می شدبا تو گم بودمگم کردم حتیپیش چشمانتته مانده های سایه هام رااز ابتدای خلقتم گوییدر عشق بودمبای بسم اللهعشقت که پنهان شدخدای منسوزاندی از قصدآیه هایم راجاری شدماز حس دلتنگیاز بسکه دوریکردی از قلبمپر کرده بعد ازرفتنت انگار،این بی قراریلایه هام رامن شاعریآواره بودم کهدل بستم از مستیبه چشمانتهر لحظه روگرداندنت از منبر
من از اولین بودن لذت میبردم، کاری خاص انجام داده بودم و فکر ميکردم تا دنیا دنیاست در خیالش باقی خواهد ماند ، حال آنکه وجه ابدی آن را در نظر نگرفته بودم، اینکه آن کار صرفا زیبایی به همراه داشت و هرکسی جز من میتوانست آن زیبایی را بیافریند، و آفریده بود، من از اولین بودن لذت میبردم و گمان میبردم احساسات خاصی را برمی انگیزم، اشتباه آنجا بود که آن احساسات صرفا برای من، خود خویشتن، تازگی داشتند، اوهامی از جنس زیبایی، چیزی که انتظار میرفت ادامه پی
یه محله ای بودم این و اون میگفتن جن زیاد داره برای خودم هم چند بار پیش اومد یک بار که تو اتاق بودم یهو دیدم یکی با پیراهن قهوه ای از در رفت بیرون رفتم طرف در دیدم حتی قفل زنجیری هم که به در بود از طرف خودم هنوز به در وصله .یک بار هم شب روی پشت بام خوابیده بودم صبح صدای جن میومد چند بارگفت بیدار شو ، تا فواصل زیاد کسی اطرافم نبود ولی صدای نزدیک بود خیلی هم گرفته و خاص بود
چقدر خوبه که هنوز اینجا رو  دارم و میتونم اون چی که تو ذهنم میگذره رو راحت بنویسم از اوضاع احوال بگم که امسال اولین سالی بود که سال تحویل خواب بودم ،روز دوم فروردین کشیک داشتم بنابراین روز اول بند وبساطو جمع کردم رفتم شهر محل تحصیلم ،۱۵ روز اول تقریبا هر روز یا یه روز درمیون کشیک بودم شرایط سختی بود برام چون هم باید آشپزی ميکردم هم بشور وبساب و ضد عفونی از ترس کرونا چند تا از کشیکام تو بیمارستانی بود که سانتر کرونا بود بقیشم درسته تو بیمقار
یه محله ای بودم این و اون میگفتن جن زیاد داره برای خودم هم چند بار پیش اومد یک بار که تو اتاق بودم یهو دیدم یکی با پیراهن قهوه ای از در رفت بیرون رفتم طرف در دیدم حتی قفل زنجیری هم که به در بود از طرف خودم هنوز به در وصله .یک بار هم شب روی پشت بام خوابیده بودم صبح صدای جن میومد چند بارگفت بیدار شو ، تا فواصل زیاد کسی اطرافم نبود ولی صدای نزدیک بود خیلی هم گرفته و خاص بود.شما هم خاطره از جن بگید.
امام جمعه روداب درخطبه های این هفته درجمع نمازگزاران گفت:باشهادت سردارسليماني فصل جدیدی در اوج گیری مقاومت به وجود آمدوبرخی که گمان می کردند آمریکاییها رفیق مان هستنداینها دانستند که چه خبر است  [.]
بادرود به رضا مددی که بدون داشتن پدر توانست به این موفقیتها برسد متاسفانه باید بگویم نتیجه بازی با کریس مارسلو قطعا به نفع مارسلو درست قضاوت شده و نه از نظر امتباز دهی بوکس(که 15 سال کار میکنم) و نه کشتی (چند ماه سابقه دارم) و نه تکواندو( قهرمان لیگ و دان 3 و قهرمان استان بودم سابقه 13 سال) که هر 3 رشنه را کار کرده ام رضای عزیر بازنده میباشدمن هم مثل رضا یک پسر دارم که مادرش اورا از من دور میکند و رضا مددی مثل پسرم است  اگر من جزو مربیان او بودم نقا
بازم مث هرسال این روزها که میشه دلم میگیرهبازم یه ماه دورییه ماه دلتنگیبا اینکه همیشه ازاومدن ماه رمضون خوشحال بودم ولی این چند ساله خوشحالیم رنگ دلتنگی دارههرچی در طول یه سال با خودم کار کردم که امسال باید باهر سال فرق کنه انگار نمیشههنوز مامان نرفته یه بغضی تو دلم نشستهامروز که برای خدافظی رفته بودم خونشون هرچی بغلش ميکردم ،بوش ميکردم ،سیر نمیشدماشکای لامصب هم که بند نمیومد مث اینکه شیر آب واکرده بودنخداییش خیلی سخته یه ماه دوری نمیدو
چیزی عوض نشده بود، فقط من متوجه شده بودم که واقعیت میتونه کاملا طور دیگه ای رقم بخوره، کاملا برخلاف چیزی که مشتاقش بودی و در عین حال میتونه خوشحالت کنه و برات وایب مثبت بیاره. من همیشه مشتاق یک چیز بودم، چیزی که همه چک مارک ها رو داشت. ولی فقط متوجه شده بودم که زندگی میتونه متفاوت تر جلو بره، و تو بدون همه ی چک مارک هات احساس یک ادم معمولی خوشحال رو داشته باشی، نه صرفا آدم اصیل و خاصّی که میتونه تا ابد خوشحال باشه.
من حساس شدم یا واقعا رفتارشون بده؟!وقتی هر وقت بینشون بودم و توی جمعشون نشستم،هر بار که بودم حرفی زدن ناراحتم کردندیا کاری کردن به خیلی چیزا از جمله دوست داشتنشون شک کنم!!!وقتی یکیشون ازم سوال می پرسه، جواب میدم و اون یکی میگه نه اینی که میگی نیاز نیسو چند بار این حرکت رو تکرار میکنند.بعد ناراحت میشن چرا همیشه ازشون جدا بودم.خب شما داری نظر منو می پرسی.اگه قراره هرچی گفتم اون یکیتون رد کنه.و بگه تو مهم نیستی!چرا ازم می پرسین؟!بعد بخاطر ن
دوست داشتن من نسبت به تو چیزی رو در من شکل داده بود که باعث میشد هر حرکت تو رو به سمت خودم برگردونم تا شاید این نتیجه رو بگیرم که احساسی متقابل وجود داره. در حالی که میدونستم همشون خیالبافی ها و توهمات هستن، گاهی واقعا باورشون ميکردم. من چیزی رو با تو تجربه کردم که تا قبل از اون هرگز حس نکرده بودم، قالبی از خودم رو ارائه داده بودم که بعد از مواجه شدن باهاش فهمیدم که این درست ترین حالتی هست که میتونم برای وجود خودم متصور بشم. چیزی که اینقدر درست
من گرفتم تو نگیرشعر از:ایرج میرزازن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر … من گرفتم تو نگیر چه اسیری كه ز دنیا شده ام یكسره سیر … من گرفتم تو نگیر بود یك وقت مرا با رفقا گردش و سیر … یاد آن روز بخیر زن مرا كرده میان قفس خانه اسیر … من گرفتم تو نگیر یاد آن روز كه آزاد ز غمها بودم … تك و تنها بودم زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر … من گرفتم تو نگیر بودم آن روز من از طایفه درد كشان … بودم از جمع خوشان خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر … من گرفتم تو نگیر
باز همون آهنگی روکه با هم گوش میدادیمگذاشته بودم تو گوشمداشتم مرور ميکردمخط به خطشو با صداتبا چشای بستهچشامو که باز کردم دیدمیه پیرمرد داره گریه میکنهپرسیدم چی شدهمیگه داشتی زیادیبلند بلند بهش فکر میکردیمنو یاد عشقم انداختیشونه هاش لرزیدگونه هام لرزیدزله شد تو دلمباریدم مثه همیشهموج
توی این مدت اتفاقات زیادی افتاد. اینقدر زیاد و پیچیده که من فرصت نکردم در موردشون چیزی بنویسم. سفری به گرگان و مشهد داشتیم و بعد از یک هفته که برگشتیم هر سه شدیدا مریض شدیم . بعد که کمی بهتر شدیم پسرم مجددا مریض شد که علتشم شنا در آب آلوده بود و دو هفته مهمان بیمارستان بودیم. بعد از اون دو- سه هفته ای مهمان مامان جون و بابا جون شدیم و بعد دوباره برگشتیم تهران. در حقیقت دو ماه اول تابستان ما به سفر و بیماری های ناشی از سفر گذشت. الان ماه محرم هست
سلام دوستان مرتضی هستم مسافربرای رسیدن گلریزان امسال لحظه شماری ميکردم که روز چهارشنبه آقای مهندس نشان پهلوانی را عنوان کردند و قلبم به تپش افتاد، خودرو را پارک کردم و روی صندلی پارکی نشستم و دست به قلم شدم،الان که این دلنوشته را مینویسم، در پوستم نمیگنجم و از خوشحالی دستهایم به لرزش افتاده و صدایم میلرزد، وقتی فلش بکی به قبل از کنگره میزنم، در آن زمان حاضر بودم برای نجات از اعتیاد کل داراییم را هزینه کنم. استرس،بی خوابی و دنیای عجیب و تار
تازه از یه رابطه بیرون اومده بودماون تنها ارتباط من با یه دختر بود و من متوجه خیانت از جانب اون شده بودم و به همین دلیل رابطه مون رو تموم کردمتوی یه گروه خونوادگی که داشتیم میچرخیدم و پست میزاشتم که مریم (از خونواده مادرم) (عشق من) اومد تو گروه من بهش خوش آمد گفتم و یکم باهم گپ زدیم از اونجايی که اون دختری که من باهاش تموم کرده بودم هم فامیلمون بود مریم از این ماجرا باخبر بود اومد تو صفحه چتم و درباره اون مسئله باهم حرف زدیم.من خیلی ناراحت بودم ا
بی گناه در دست انتقامسرمای جان سوز زمستان تا عمق خانه ها رفته بود،در یک آبادی کوچک که مردمانش جز همدلی پیشه ای نداشتند فقط یک خان بود که همه را زیر سلطه ی خود داشت.ماهم یکی از همان زیردستان بودیم که برای ایشان کشاورزی می کردیم و یک حقوق ناچیز دریافت می کردیم،ناگفته نماند که نسبت به سایرین با خانواده ی ما ملطفت بودند دلیلش راهم پدر میداند و او و خدای عالم.کنار جوی آب نشسته بودم و کوزه را پر ميکردم طبق عادت.ناگاه سنگی به کوزه ام برخورد،هراسان
موضوعی که چند وقتی هست برام مسئله نیست کم رویی و خجولی هستجوونتر که بودم احساس ميکردم خجالتی بودنم بخاطر درونگرایی هست درواقع همیشه از دختر ها خجالت میکشیدم در اعتراض به فروشنده خجالت داشتم یا در مقابل همکارای جدید یا در مقابل مدیرا و حتی مشتری ها سعی داشتم با نهایت ادب رفتار کنم و اصلا نمیتونستم خودمونی بشم.چند وقت پیش یه دوره ای بود از اقای بهرام پور محصول سایت بیشتر از یک که توسط یکی از دوستان به دستم رسیده و یه سمینار تصویری خیلی جالب ب
(( به نام قدرت مطلق الله ))من در سن کم ازدواج کردم و بعد از ازدواج متوجه شدم که همسرم مصرف کننده است ، اصلا باور نميکردم انگار دنیا روی  سرم خراب شده بود حالم خیلی بد بود از همه فرار ميکردم دوست نداشتم با کسی حرف بزنم روز و شبم با گریه میگذشت .

آخرین جستجو ها

franamemwe سایت سنجش Thomas's page opleperve ایران - کره چورس علیرضا شمالی انجمن علمی مهندسی عمران دانشگاه آزاد اسلامی واحد مشهد sierisvasa شرکت تعاونی دهیاران روداب سبزوار