به نام خداآتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرسآن چنان سوختم از آتش هجران که مپرسگله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدیآشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرسمسند مصر ترا ای مه کنعان که مراناله هائی است در این کلبه احزان که مپرسسرونازا گرم اینگونه کشی پای از سرمنت آنگونه شوم دست به دامان که مپرسگوهر عشق که دریا همه ساحل بنمودآخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرسعقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدمکه دلی بشکند آن پسته خندان که مپرسبوسه بر لعل لبت باد حلال خط س
درباره این سایت